رسول به بازار رفت و هشت دِرَم داشت تا چیزی خَرَد. در راه کنیزکی را دید که میگریست. او را گفت:«چرا میگریی؟»
گفت:«خداوندانم بفرستادهاند با دو دِرَم تا بدان چیزی خَرَم. در راه گم کردم»
رسول دو دِرَم بدو داد و خود به بازار رفت با شش درم. به چهار درم پیراهنی خرید و درپوشید و بازگردید...
انتهای پیام